پیش از آنکه به قله شروع برسم، روزهایی را به یاد می آوردم که خسته وبیجان روی تخت زندگی افتاده بودم. نه راهی میشناختم و نه جانی در تن برای حرکت به جایی بهتر داشتم. تنها سلاح امیدبخشم زندگی در رویا و خیال بود! دنیای خیالات شیرینم مقابل چشمانم میگشتند و من هیچ خیال بازگشت به دنیای حقیقی را نداشتم! در همان جا و همان لحظات بود که هر از چندگاهی با تلنگرهای کوچک و بزرگ باز به دنیا آمدم! در دنیای واقعیم هیچ نداشتم! نه کاری کرده بودم و نه راه و شوری داشتم. کم کم دنیای خیال در برابر چشمانم رنگ میباخت، و حال و واقعیت پریشان ترم میکرد. بزرگترین حسرتم این بود: چرا من نیز چون دیگران هدف و خواسته ای در دل و ذهن ندارم؟! دوستان بزرگ و کوچکم شاد و پر انرژی با خستگی هایی شیرین تر از عسل برای خویش، زندگی میساختند، و من حیران در همان اندر خم آغازین زندگی تماشایشان میکردم. مدتها تمام آرزویم داشتن یک راه شخصی و رزرو شده برای خود بود. بعد از چند سال در به دری، راه کم کم با شناختن بیشتر خود نمایان شد، اما جهتش برعکس تمام زندگیم بود. دو راه در پیش رویم بود: بزگراه دیگران و دنباله روی از آنان، یا رفتن در جهت جاده خاکی کوچک خویش. انتخاب هایمان در زندگی هیچگاه آسان نبودند، نیستند و نخواهند بود. در این بین راه پردردسر را خواستم. هدفم را یافتم و سرانجام تصمیم گرفتم خودم باشم...!
عاشقتونم مواظب همه خوبیاتون باشن
#17...برچسب : نویسنده : moonlight98 بازدید : 65